آنجا نشسته دخترکی شاداب


با گونه های چون گل نسرینش

لغزیده بر دو شانهٔ او آرام


انبوه گیسوان پر از چینش

زان دیدگان شوخ و سیه ریزد


افسون دلستانی و دلداری

وان لعل نوش بار سخن گوید


از عشق و اشتیاق و وفاداری

نزدیکتر ، عروس فریبایی است


اما دریغ ! شاد و سخنگو نیست

آزرده ، سرفکنده ز غم در پیش


افسرده ، لب گزیده که این او نیست

آهسته آنچنان که نبیند کس


اشکی نشسته بر سر مژگانش

وان اشک را زدوده به انگشتان


تا کس نداند از غم پنهانش

اینجا زنی است خامش و سنگین دل


کز سرد و گرم دهر خبر دارد

خود را ز یاد برده که اینک او


یک ناز دختر و دو پسر دارد

بر کنده چشم های هوس کز پی


چشمی به کرده ها نگران دارد

بنشانده شعله های هوا در دل


کاین دل سپردهٔ دگران دارد

قلب خموش و سینهٔ آرامش


تابوت عشق و گور جوانی هاست

اما از آن گذشتهٔ بی حاصل


در خاطرش هنوز نشانی هاست

زن نیست او ، که شمع شب افروزی ست


روشن چو روز کرده حریمی را

از عمر خویش و عمر شبی تاریک


آرام و نرم کاسته نیمی را

گردش چهار تن همگی دلبند


شادان که شمع خانه برافروزد

غافل که شمع بر سر این سودا


از جان خویش کاهد و تن سوزد